روی دریای گران را چشمه دید
جویبار جان به دریاها رسید
ای گل غافل درین سبزینه دشت
اشک و خون است و نه آب، این سرگذشت
حال ما در لرزش شبنم ببین
یاد ما را پاک دار ای نازنین!
بانگ دریا تا برآمد از گلو
ریختند از هر کناری سوی او
چشمه سار و جویبار و شط و رود
هر کجا هر جان جوشانی که بود
نیز من یک تن ز رهپویان شدم
جستجوی جمع را جریان شدم
از تبار کوهسارم ابر زاد
سربلند و پاکدل، آزاد و شاد
قطره ای بودم ز باران آمدم
تا به جشن جویباران آمدم
پس دویدم از میان تل و تنگ
بارها پا و سرم آمد به سنگ
صخره های سخت، بالم کوفتند
بادهای سهم یالم روفتند
دشت تشنه می کشانیدم به خاک
تندی هر تنده می کردم هلاک
هم نماندم در دل مرداب ها
هم رهاندم جان ز پیچ و تاب ها
گاه زیر شاخه ها پنهان شدم
گاه همچون نقره ای عریان شدم
در علف های مشوش ریختم
با زمین و آسمان آمیختم
سرزنش ها خوردم از گل خارها
پیکرم پر خون شد از پیکارها
پای، اما پس نبردم از نبرد
کردم آن کاری که می بایست کرد
هر که را اندیشه این راه بود
پیش بردم، پیش بردم با سرود
سال ها بگذشت سنگین روز و شب
تا چو مشتاقان رسیدم بر مصب
اینک آن دریای دیگرگونه ساز
پای تا سر شور با آغوش باز
کوهه های موج و بانگ و شورها
بازی آیینه ها و نورها
پیچ و تاب و زیر و بالاهای آب
در میان بازوان آفتاب
واله و مشتاق در هم تاختیم
نغمه ها در نغمه ها انداختیم
تا گرفتم دامن گرداب ها
سر برآوردم به بام آب ها
خرد گشتم در درشتی های موج
تا ز پشت موج ها رفتم به اوج
تاب دریا تا مرا در بر گرفت
دایه دریا مرا در بر گرفت
سر نهادم همچو طفلی پر فغان
بر سریر سینه در خود تپان
بر سر آن سینه بی پا می شدم
قطره قطره موج و دریا می شدم
خوانده می شد شعر من از هر کنار
با لبان و با دهان بی شمار
جای آن باریکه جوی بی نمود
در تنم بحری به آوا می سرود
اینک آن بی تاب بی پایان منم
هم چنان در کار فردا می تنم
تا برآرم گوهری چون شبچراغ
از تو می گیریم به هر ساحل، سراغ